به گزارش پایگاه خبری تحلیلی رادار اقتصاد شهید مسلم شیرین آبادی فراهانی فرزند محمدقربان و اعظم ۱۵ تیر سال ۱۳۴۴ در محله خزانه بخارایی تهران دیده به جهان گشود، پدرش معمار و مادرش خانه دار بود، تا پایان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و دیپلم گرفت.
وی به عنوان بسیجی با سمت آرپیچی زن در جبهه حضور یافت و ۵ تیر سال ۱۳۶۱ در نپه پنج منطقه شیاکوه در اسلام آباد غرب بر اثر اصابت ترکش خمپاره و گلوله آر پی جی توسط نیروهای بعثی در سن ۱۷ سالگی به فیض شهادت نائل شد، آرامگاه وی در قطعه ۲۶ ردیف ۷۶ شماره ۱۶ بهشت زهرای تهران قرار دارد.
اگرچه مسلم در سنین نوجوانی به جبهه رفت و شهید شد، اما پدر و مادرش از سال۱۳۶۳ تاکنون هر سال جشن تولد فرزندشان را با حضور خانواده ها و بچه هایشان در قطعه۲۶ بهشت زهرا(س) برپا می کنند جشن تولدی که کیک، شیرینی و هدایای ویژه ای همچون قرآن کریم، مفاتیح، اسباب بازی و عروسک برای بچه ها به همراه دارد برای همین بچه های زیادی با خانواده شان در سالروز تولد این شهید بر سر مزارش حاضر می شوند تا از دست پدر و مادر مسلم هدیه بگیرند.
اعظم چراغعلی مادر شهید فراهانی در گفت وگو با خبرنگار ایرنا در روایت خاطراتش با مسلم و اینکه چرا هر سال برای فرزندش جشن تولد می گیرد چنین نقل می کند: من یکبار بیشتر برای فرزندم تولد نگرفتم، مسلم در سن ۱۲ سالگی از من درخواست تولد کرد من به او پول دادم، گفتم برو کیک و هر چیزی دوست داری بخر ساعت چهار بعدازظهر که از بیرون به خانه آمدم، دیدم او ۱۰ کیک یزدی که روی هر کدام یک چوب کبریت قرار داشت و مقداری میوه بر روی میز گذاشته و خواهران، برادران و پسرک پنج ساله همسایه هم دورش جمع شدند و تولد گرفته اند.
به او گفتم من به شما پول دادم که کیک خامه و وسیله برای تولد بخری، گفت مامان پسر پنج ساله همسایه که سادات هستند وضع مالی خوبی ندارند، می خواهم آن پول را برای او لباس و کفش بخرم، اگر کیک خریده بودم خورده میشد، اما با این کار دل این بچه شاد می شود، من هم مقداری پول بر روی پول مسلم گذاشتم و با او به بازار رفتیم و برای آن بچه یک پیراهن، شلوار، کمربند و یک جفت کتونی خریدیم.
جشن تولد ۱۵ روزه
همیشه در خواب می دیدم مسلم به شهادت می رسد، به همین خاطر دوست داشتم برای او یک تولد بگیرم تا فیلم و عکس هایش برایم به یادگار بماند، اما این آرزو بر دلم ماند، به همین دلیل تا سه سال پس از شهادتش از یک تا ۱۵ تیر با برگزاری زیارت عاشورا و پذیرایی در خانه با چاشنی گریه و زاری برای او تولد گرفتم، اما بعد از آن جشن تولد مسلم را بر سر مزارش در گلزار شهدا با حضور مردم و فرزندانشان برپا کردم، مسئولان بهشت زهرا یکی دو روز قبل از تولد مسلم از طریق سایت این مجموعه و بنرهایی که از بهشت زهرا تا سر مقبره اش نصب می شود زمان تولدش را اعلام می کنند و هر سال به تعداد میهمان ها اضافه می شود.
من سالهاست که خادم شهدا هستم و در مراسم راهیان نور شرکت میکنم، از این طریق با خانم های زیادی آشنا شده ام و برخی از آنها از شهرهای خرمشهر، آبادان، همدان و خرم آباد برای شرکت در جشن تولد مسلم به تهران می آیند و چند روز در خانه ام می مانند اگر وضعیت مالی ام خوب باشد آنها را به مشهد می برم.
جشن تولد شهید فراهانی بر سر مزارش
امسال آخرین جشن تولد مسلم در بهشت زهرا بود
امسال برای آخرین بار تولد مسلم در بهشت زهرا برگزار شد، چون تا ۶ سال روز تولدش در ماه محرم و صفر قرار می گیرد، در این مدت هم در سالروز شهادت پسرم برای او مراسم می گیرم و اگر عمری باقی ماند بعد از آن دوباره تولدش را در گلزار شهدا برگزار میکنم.
در مراسم من به فکر حجابتان باشید
مسلم به پدر و مادرش بسیار احترام می گذاشت حتی پایش را جلو ما دراز نمی کرد، پدرش همیشه او را با ماشین به مدرسه می برد و او در ۱۰ سالگی قبل از اینکه پدرش از خانه خارج شود بیرون می رفت و آب و روغن ماشین را بررسی می کرد.
پسرم بسیار مهربان، با ادب، کم حرف و خنده رو بود، همیشه می گفت پیامبر (ص) گفته کم سخن بگوئید و بیشتر گوش کنید. از کلاس اول دبستان نماز خواندن را شروع کرد و از ۱۲ سالگی روزه می گرفت همیشه سرش در کتاب بود، کلاس قرآن می رفت، کلاس دوم دبستان بود که من می خواستم به جمکران بروم او از من خواست از آنجا برایش نهج البلاغه بخرم گفتم مگر می توانی آن را بخوانی گفت بله می توانم.
مسلم همیشه درباره حجاب صحبت می کرد و به خواهرانش می گفت که اگر من شهید شدم در مراسم من اول به فکر حجابتان باشید. من سه دختر و دو پسر دیگر دارم که بسیار صالح و خوب هستند.
نصب ملحفه پشت پنجره
کنار خانه ما یک مدرسه دخترانه وجود داشت که پنجره ما روبه حیاطش باز می شد مسلم پشت پنجره ملحفه ضخیم نصب کرده بود که کسی نگاهش به دختران در مدرسه نیفتد، حتی زمانی که دختران از مدرسه تعطیل می شدند او از خانه بیرون نمی رفت، اگر هم می خواست جایی برود صبر می کرد که آنها از کوچه خارج شوند بعد بیرون می رفت.
هر وقت آب مدرسه قطع می شد ما به آنها آب می دادیم، خانم زمانی مدیر مدرسه می گفت خوش بحالت که چنین فرزندی تربیت کرده ای، وقتی مسلم به شهادت رسید او برایش بسیار گریست.
عشق نافرجام مسلم
مسلم حدودا ۱۵ ساله بود که به او گفتم در ۲۵ سالگی برایت زن می گیرم، او گفت که مامان من ۲۰ سالگی زن می خواهم، مرا به گناه وادار نکن، بعد برای من یک آیه خواند و گفت نصف دین را همسر کامل می کند.
یکی از دختران اقوام که به دنیا آمد ناف او را به اسم مسلم بریدند تا در آینده با هم ازدواج کنند، آن دختر پنج ساله بود که مادرش فوت شد، پدرش او را به من داد و گفت این دختر برای پسرت، شیر بهایش را بده و خودت هم برایش جهیزیه بخر، من هم پذیرفتم، سه سال متوالی او راپیش خودم نگه داشتم، بعد از آن پدرش او را با خود برد، اما اواخر هفته، سه ماه تابستان و تعطیلات عید آن دختر به خانه ما می آمد و نزد من می ماند.
یکبار که پدرش او را به شهرستان برد، یک نفر از اقوام او را برای پسرش خواستگاری کرد پدرش هم پذیرفت، دخترک که نمیدانست ناف او را به اسم مسلم بریده اند با آن پسر ازدواج کرد. یک شب قبل از مراسم عروسی خبر ازدواج او را به مسلم دادم، پسرم مثل یخ وا رفت؛ فقط گفت مبارکش باشد، شوهر خوبی برایش شده یا نه؟ گفتم نمی دانم می گویند آدم خوبی است.
شب عروسی، مسلم باید از طرف بسیج در محله نگهبانی می داد، او با تفنگی که بر روی دوشش انداخته بود به در خانه عروس آمد و به پدرش تبریک گفت.
نظر شما